سلام پدر جان

ساخت وبلاگ
براي پدر بعد هر وعده غذاي زوركي كه با هزار زحمت اونم فقط از دست من مي گرفت سيگار روشن مي كردم

مادر مي گفت: حالا كه اين يادش رفته تو ول كن نيستي؟!!

جواب مادرٌ ندادم ولي با خودم گفتم: پدر يادش نرفته يه عمره غذا رو به عشق سيگار بعد اون ميخوره فقط اين روزها حواسش نيست كه من بايد حواسم بهش باشه.

گاهي اوقات آدم چه آرزوهاي مسخره اي داره الان يه مدته همش به خودم مي گم كاش روز آخر ميتونستم براش يه نخ سيگار روشن كنم همون لحظه كه تو كماي مطلق تو جواب سلامم گفت:سلام پدر جان

م.شامگاه

|+| نوشته شده توسط م.شامگاه در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۶  |
بغض هاي مگوي شامگاه...
ما را در سایت بغض هاي مگوي شامگاه دنبال می کنید

برچسب : سلام, نویسنده : mehrdadshamgaho بازدید : 46 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 18:04