قبل عيد

ساخت وبلاگ
هميشه نزديك عيد كه مي شد دنبال يه چيز مي گشتم كه خوشحالم كنه،دنبال يه بهانه حالا هر چيزي باشه،الان حدود 15 سالي بود كه هيچ چيز زورِ خوشحال كردن من و نداشت نه خريدن چيزي،نه اومدن كسي،نه رفتن كس ديگه اي،نه مسافرت نه عروسي نه...

خلاصه چند سال پيش نزديكهاي عيد بود يعني خيلي نزديك عيد فردا قرار بود سال تحويل شه زدم بيرون،خيابون سلسبيل و بسته بودن و تمام خيابون و بساط پهن كرده بودن صداي داد و بيداد فروشنده ها و ازدحام مردم جزو اون صحنه هاي نايابيه كه اگه شانس داشته باشي سالي يه بار مي توني ببينيش،آروم آروم راه مي رفتم و فكر مي كردم كه چيكار كنم حالم خوب شه،خوشحال شم يا حداقل از اين حال بيام بيرون كه يه دفعه ديدنِ يه مرد كه داشت از رگال كنار پياده رو كت و شلوار تست مي كرد نظرم و جلب كرد،انگار بالاخره به نتيجه رسيده بودم آره اين تنها كاري بود كه ميتونست خوشحالم كنه خلاصه تا نيمه هاي شب يك دست كامل كت و شلوار و پيرهن و كفش خريدم ،كلي با وسواس رنگها و جنس ها رو تست مي كردم و از اينكه حال قبلي رو نداشتم خوشحال بودم،اين كار تا مدتها من و آروم مي كرد،غر غرهاي پدر كه من و از خريد منع مي كرد و ضد حالهايي كه اگه تو يه خريد بهم نمي زد اصلا حال اون خريد و ازم مي گرفت.

ديگه عادت كرده بودم به حال بدم،به خريدهايي كه به اسم پدر بود و در اصل حال من و بهتر مي كرد،اين آخريها ديگه كل خريدم محدود شده بود به دارو و كمپوت و آبميوه ولي بازم خريدن همين چيزها با كيفيت و قيمت بالاتر قدرت بهتر كردن حال من و داشت.

امسال نزديكهاي عيد بود يعني خيلي قبل تر از عيد دنبالِ يه چيز بودم كه خوشحالم كنه ...

م.شامگاه

|+| نوشته شده توسط م.شامگاه در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۶  |
بغض هاي مگوي شامگاه...
ما را در سایت بغض هاي مگوي شامگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadshamgaho بازدید : 46 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 18:04