براي پدر بعد هر وعده غذاي زوركي كه با هزار زحمت اونم فقط از دست من مي گرفت سيگار روشن مي كردم مادر مي گفت: حالا كه اين يادش رفته تو ول كن نيستي؟!! جواب مادرٌ ندادم ولي با خودم گفتم: پدر يادش نرفته يه عمره غذا رو به عشق سيگار بعد اون ميخوره فقط اين روزها حواسش نيست كه من بايد حواسم بهش باشه. گاهي اوقات آدم چه آرزوهاي مسخره اي داره الان يه مدته همش به خودم مي گم كاش روز آخر ميتونستم براش يه نخ سيگار,سلام ...ادامه مطلب